|
جمعه 1 فروردين 1393برچسب:, :: 11:42 :: نويسنده : خاطره صادقی
قصه از انجا شروع شد که...خیلی عصبانی بود وگفت: اگه دوستم داری ثابت کن. گفتم چه جوری؟ تیغ و برداشت و گفت: رگتو برن.گفتم مرگ دست خداست.گفت: پس دوستم نداری .تیغو برداشتم رگمو زدم . وقتی داشتم تو اغوش گرمش جون میدادم اروم زیر لب گفت:{ اگه دوستم داشتی تنهام نمیزاشتی} نظرات شما عزیزان: خودم
![]() ساعت23:35---6 اسفند 1393
متن قشنگیه
وبلاگ قشنگیه موفق باشی پاسخ:ممنون دوست عزیز بابت کامنت محبت امیزت..خوشحال میشم بازم به وبم سر بزنی
سلام آبجی وبت خیلی عالیه و زیبا موفق باشی . درست میگی عشقی که درک نکنه عاشقش بودن چ فایده من عاشق یکی بودم که از بچگیم میشناختمش وقتی بهش حرف دلمو گفتم گفت دوباره نگی و ازدواج کرد و بعد عاشق هر کی شدم پرید دلم آتیشه
![]() ![]() ![]() ![]()
خاطره وبت بی نطیره آبجی ایشالله موفق باشی
پاسخ:ممنونم عزیزم
افرین گلم نظر منم همینه بووووووووس
![]()
![]() |